غزل 168 - حافظ - گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
گداخت جان که شود کار ِ دل تمام و نشد، بسوختیم در این آرزوی خام و نشد، به لابه گفت شبی میر ِ مجلس ِ تو شوم، شدم به رغبت ِ خویشش کمین غلام و نشد، پیام داد که خواهم نشست با رندان، بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد، رواست در بر اگر میتپد کبوتر ِ دل، که دید در ره ِ خود تاب و پیچ ِ دام و نشد!
همه توضیحات ...