(فیک) پسرای با استعداد کی پاپ پارت 38 (کپ)

118 بازدید
بیشتر
قسمت جدید فیک پسرای با استعداد کی پاپ #I_Love_U رو آوردم براتون. توجه توجه اونایی که بیماری قلبی، سابقه غش کردن و ترس از ارتف ...
قسمت جدید فیک پسرای با استعداد کی پاپ #I_Love_U رو آوردم براتون. توجه توجه اونایی که بیماری قلبی، سابقه غش کردن و ترس از ارتفاع دارن نخونن خودم که سکته کردم با این قسمتش از ما گفتن بود #I_Love_U #part 38 از دید تهیونگ: در اتاق خوابم برده بود که با صدای بوق ممتدی از خواب بیدار شدم. سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت شیشه اتاق‌. نفسم بند اومد! ضربان قلب کوکی شده بود ی ‌خط صاف!!! خشک شدم! چشمام پر شد... قلبم چنان تند میزد که میتونستم از گوشام ضربانشو حس کنم. -: کوکی...( داد زدم) نهههههههه!!!! یکهو چند تا دکتر و پرستار همزمان اومدن داخل راهرو و با سرعت رفتن داخل اتاق. یکی از پرستارا، سریع پرده ی اتاقو کشید... دستمو ‌گذاشتم روی شیشه. بوق ممتد قطع نمیشد... دلشوره‌گرفته بودم، داشتم‌ سکته میکردم... زمزمه میکردم. -: کوکی... کوکی... کوکی... کوکی... یکهو هیچ صدایی از توی اتاق نیومد... کارم از نفس نفس زدن گذشته‌ بود! -: نه! امکان نداره! اون حق نداره بره! دیگه به‌ هیچی توجه نکردم... نه‌ به‌ محوطه بیمارستان، نه به ساکت شدن ضربان قلب کوکی... در اتاقو با شدت باز کردم‌ و رفتم داخل. با داد گفتم: ناممممررررررررد!!!! تو‌حق نداری بمیری! شنیدی؟؟؟ تو‌ حق نداری بمیری! من دوماهه تورو ندیدم! میخوای بذاری بری؟؟؟ مطمئن باش اگه بری منم میام پیشت! از دستم ی لحظه هم ارامش نداری!! چند نفر از اونایی که‌ داخل اتاق بودن، اومدن نزدیکم‌ و سعی میکردن‌ آرومم کنن... میخواستن منو از کوکی‌ جدا کنن... دیگه صورتم‌ جایی واسه خیس شدن نداشت! دوباره با داد گفتم: کوکیییی... پاشوووو... تو حق نداری بمیریییی! آهاااای میشنوییی؟؟؟ رفتم کنارش و بدن بیجونشو توی بغلم‌ گرفتم... -: یاااا من بخاطر تو برگشتم... کوکی منو تنها نذار‌... جانگکوک... پاشو... داشتم‌ از دستش میدادم... من بدون اون میمردم... کوکی همه زندگی من بود!!! دستمو گذاشتم روی قلبش... هیچ‌ حرکتی‌ نداشت... مطمئن بودم بدون اون میمردم... تمام وجودم داشت از دستم می رفت... اشکام روی صورتش میریخت... یکهو تپشهای آرومی رو زیر دستم حس کردم‌... صدای ضربان قلبش، توی اتاق پیچید! منظم و آروم... بهش نگاه کردم. داشت نفس میکشید! بغض کردم... زدم‌زیر‌گریه... -: جانگکوک منـــ... نشستم روی زمین. سرمو گذاشتم لبه تختش. با صدای‌ بلند گریه‌ میکردم... همین چند لحظه پیش، نزدیک بود برای همیشه از دستم بره‌‌... دستشو محکم گرفتم. هق هق میکردم... پرستارا با چشمای گرد بهم‌ نگاه میکردن. دکتر اصلی، که مرد مسنی بود، دستشو گذاشت روی شونم، نفس عمیقی کشید. با لبخند گفت: برگشت! دست کوکی رو آروم بوسیدم و از جام بلند شدم. نمیتونستم تعادلمو حفظ کنم... هنوزم قلبم توی دهنم بود! با‌دیدن جیمین‌ و شوگا که نگران بهم خیره شده بودن نفس عمیقی کشیدم. -: تهیونگ... خوبی؟ افتادم‌ توی بغل جیمین... __________ از دید جیمین: توی اتاق کنار شوگا نشسته بودمو‌ دستمو توی دستش قفل کرده بودم. یجورایی نگران بودم که شوگا از دستم ‌بره! به صورتش که‌غرق خواب بود نگاه کردم. آروم دستمو روی موهاش‌ کشیدم. یکهو صدای‌ دویدن چند نفر و بوق ممتدی رو‌شنیدم که‌ خیلی بهم ‌نزدیک بود! آروم از کنار شوگا بلند‌ شدم و رفتم‌ دم در. تهیونگ پشت شیشه ی اتاق کوکی خشکش زده بود و کلی دکتر و پرستار رفتن تو اتاق کوکی! با داد گفتم: شوگاااااا! کوکیییییی! شوگا یکهو از خواب پرید و گفت: چی شده؟؟؟ -: نمیدونم! شوگا بدو!!! قبل از اینکه برسیم‌ در اتاق، صدای‌ بوق قطع شد. تهیونگ هم در اتاقو باز کرد و‌ رفت‌ داخل. با شنیدن فریادهای تهیونگ، همه چیزو فهمیدم! چشمام شده‌بود اندازه کاسه تهیونگ: یاااا من بخاطر تو برگشتم... جانگکوک... پاشو... شوگا محکم گرفته بودم تا نیفتم. یکهو صدای ضربان قلب کوکی توی اتاق پیچید! رفتم سمت در اتاق. قبل از اینکه بازش کنم، در باز شد و تهیونگ دوباره مثل دیشب، تلو‌تلو خوران از اتاق اومد بیرون. معلوم بود چه شوکی بهش وارد شده! -: تهیونگ... خوبی؟ یکهو افتاد توی بغلم... شوک عصبی بهتون وارد کردم؟ عیب ندارع این اتفاقا شیرینی زندگیه

همه توضیحات ...