(فیک) پسرای با استعداد کی پاپ پارت33 (کپ)

98 بازدید
بیشتر
#I_Love_U #Part 33 از دید تهیونگ: || من چطور زنده ام؟ اصلا چجوری دارم زندگی میکنم؟ نه... من نه زنده ام و نه زندگی میکنم... من فق ...
#I_Love_U #Part 33 از دید تهیونگ: || من چطور زنده ام؟ اصلا چجوری دارم زندگی میکنم؟ نه... من نه زنده ام و نه زندگی میکنم... من فقط ی مرده متحرکم... اره...وقتی کوکی درکار نباشه، منم‌ زنده نیستم... چرا دارم‌ نفس میکشم؟ نفس من کوکیه!!! وای خدا!|| -: بازم که داری بلند فک میکنی‌ تهیونگ خان. نگاهی به مینهی انداختم. -: به‌تو چه؟ اصلا اینجا چه غلطی میکنی؟ مینهی دست به سینه ایستاد و پوزخند زد. : با ادب... سر فرصت، حساب تورو هم میرسم. چشم چرخوندم. -: کارتو بگو‌و برو گم شو. -: اومدم بگم واسه مراسم فردا اماده باشی. من حوصله غر شنیدن و همینطور دنبال تو‌دویدن رو ندارم. کارتو‌درست انجام بدی، زودتر از دستم خلاص میشی. سمت در رفت ولی یکهو‌برگشت و گفت: راستی، بعد از عروسی هم بلیط داریم یکراست برای سوئیس. درو محکم بهم کوبید و رفت. هیچ حرفی نزدم. بعد از فهمیدن اینکه مینهی چه کارهای کثیفی با برادرش میتونه بکنه، و چه بلاهایی سر عزیزام بیاره، تسلیم شدم. از روی کاناپه بلند شدم و رفتم لبه ی پنجره. به دور دستا نگاه میکردم... به قولهایی که به عشقم داده بودم و چقدر راحت شکسته بودمشون. گوشیمو برداشتم و به جیمین پیام دادم. باید حداقل یکی رو خبردار میکردم تا بیشتر مراقب کوکی باشه. جیمینا، باید همو ببینیم... لطفا تنها بیا و به هیچ کس، مخصوصا کوکی چیزی نگو... پارک دانشکده، ساعت ۴. تصمیم گرفتم ی ساعت زودتر برم سر قرار. ...... روی نیمکت نشسته بودم. یاد اولین‌باری افتادم‌که کوکی رو‌دیده بودم. ********فلش بک********* سمت کلاسش راه افتاد که صدایی اونو از افکارش بیرون آورد. - ببخشید آقا، شما میدونید کلاس پیانو کجاست؟ با تعجب و اخم به پسر روبروش نگاه کرد. پسر دستشو تو هوا تکون دادو گفت: هی هی، جواب منو ندادین! به خودش اومد و با دستش به راهرو اشاره کرد و گفت: آخر این راهرو، یه راهپلس. طبقه بالا اولین کلاس. پسر، تعظیم کوتاهی کرد و با سرعت خیلی زیادی، به سمت راهرو حرکت کرد. با خودش خندید و گفت: حتی اسمش رو‌هم نگفت! *******پایان فلش بک******** با صدای قدم های کسی، از افکارم بیرون اومدم. جیمین‌ داشت تند تند راه میرفت و میومد سمتم. -: سلام. -: هه... باورم نمیشه خودتی! -: باهات کا مهمی داشتم که گفتم بیای... به کوکی که چیزی نگفتی؟ جیمین روی نیمکت نشست و گفت: به اون بیچاره چی میگفتم؟... بنظرت اصلا طاقت شنیدن داره؟؟؟... تهیونگ از همه چی بیخبری وگرنه همینطوری اینجا نمیشینی... بی مقدمه گفتم: جیمین، من دارم ازدواج میکنم. شوکه‌ شد: چ...چی؟؟؟ یک هفته ای؟؟؟ سرتکون‌دادم. -: این ناخواستس... درضمن، دائمی هم نیست. واسه یکماه میرم سوئیس. همین. جیمین: میفهمی چی میگی؟ نفهم کوکی حالش خوب نیست! ی هفته ای داغون شده! همینطوری روزی دوبار از سردرد شدید از حال میره... صد در صد واسه این ی ماه بره تو کما، اونوقت تو میخوای‌ازدواج کنی، یک هفته ای هم بری سوئیس؟! هه! خیلی... نفسم بند اومد... کوکی از سردرد شدید از حال میره؟؟؟... من باهاش‌چکار کردم؟؟؟... کوکی داره چه بلایی سر خودش میاره؟؟؟ دستای جیمینو گرفتم. -: جیمینا، مراقبش باش. نذار خودشو از بین ببره! یجوری بهش بفهمون که منتظرم بمونه. جیمین با بغض بهم نگاه کرد. -: کی...میری؟ -: فردا عروسیمه! -: حداقل میرفتی براش توضیح میدادی! -: نمیتونم... ی بلایی بدتر از این سرش میاد... من مجبورم ازش دور بمونم. جیمین درحالی که سعی میکرد بغضشو بخوره، لبخند محوی زد و گفت: اون میگه، من به عشق تهیونگ شک ‌ندارم، چون بهش قول دادم شکی دربارش نکنم‌... اونم به قولش عمل میکنه... بالاخره جواب تلفنمو میده... هه! تهیونگ اون به تختت نگاهم نمیندازه! میخواد با تو روی اون تخت بخوابه. آهی کشیدمو از روی نیمکت بلند شدم. اشکی که از گونم چکیدو سریع پاک کردمو گفتم: مراقبش باش هیونگ... تو تنها کسی هستی که میتونه درکش کنه... داشتم سمت ماشینم میرفتم که جیمین گفت: تهیونگ... زود برگرد... @bangtan_fanfic ای خدا! چرا من اینطوری شدم؟؟؟ اصلا نمیدونم چرا هرچی مینویسم غمگین میشه تازگی ها عجیب غریب شدم نظر فراموش نشه.

همه توضیحات ...