(فیک) پسرای با استعداد کی پاپ پارت12 (کپ)
#I_Love_U
#part 12
از دید کوکی:
از تاکسی پیاده شدم، خواسته بودم منو به ی هتل تو همین نزدیکیا برسونه.
بعد از گرفتن کارت، رفتم تو ی اتاق کوچیک با ی تخت دونفره ی جمع و جور. واسه من خوب بود.
ساکو پرت کردم و خودمو رو تخت ولو کردم.
فقط چند دقیقه ذهنم خالی بود ولی طول نکشید...انگار قرار نبود آرامش داشته باشم.
همش تهیونگ بود...تمام سلولهای بدنم صداش میزدن...
سرمو توی دستم گرفتم و فریاد زدم: اححححححححح، تو که عاشقمی چرا نمیذاری آرامش داشته باشم؟ اصلا من چرا باید نگران تو باشم؟ چرا این نگرانی از روی عشقه؟ هااااااااااان؟
اصلا نمیدونستم باید چکار کنم. درست و غلط رو گم کرده بودم.
شب که شد، بدون خوردن شام، روی تخت با همون لباسا، توی خودم جمع شدم و با فکر کردن بهش خوابم برد...
...........
دوباره با وحشت از خواب بیدار شدم!
چنان نفس نفس میزدم که کل اتاق پر از صدای نفسهام شده بود...
به ساعت نگاه کردم.
۱۲:۳۰ بود. با صدای بارون سمت پنجره برگشتم ولی اینبار حتی صدای بارون هم آرومم نمیکرد...
...............
دوباره با شدت از خواب بیدار شدم. ولی اینبار خیلی بد بود!
ساک باز نشدمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون. دیگه تحمل نداشتم! با هتل حسابمو کردم و با پای پیاده توی بارون راه افتادم سمت خونه.
بهخودم لعنت میفرستادم که نتونسته بودم یکروز هم دووم بیارم...
___________
از دید شوگا:
اونروز برای هممون خیلی سخت گذشت. تهیونگ توی اتاقش بود و بیرون نمی اومد. جینهمکهرفتهبود تو حیاط و زیر نور ماهدراز کشیده بود.
جیمین هم ساکت به تلویزیونخاموش روبروش نگاه میکرد.
رفتمپیشش و گفتم: عشق من چرا ناراحته؟
جیمین تکون خورد.
نفس عمیقی کشید و گفت: شوگا؟ تو میدونی نامجون هیونگ کجاست؟
- نه...هیچ کس نمیدونه!...حالا واسه چی این سوالو میپرسی؟
- من میدونم علت داغون شدن جین هیونگ چیه. اون دلش براش تنگ شده.
- هرچی باشه حداقل اون نشون نمیده. این تهیونگه که الانبهمراقبت نیاز داره. نه صبحونه خورده، نه ناهار و نه شام. اگه این دوری چند روز طول بکشه، داغون میشه!
- تو چرا حواست به جین نیست؟ میدونی اون بعد از دعواش با هیونگ چیشده؟ اون اصلا زندگی نکرد! شده ی مرده متحرک. فقط با ما میگه و میخنده تا فک کنیم اون حالش خوبه ولی اصلا اینجوری نیست...
_____________
فلش بک:
- دیشب کجا بودی؟
- رفته بودم قدم بزنم.
- تا ساعت ۴ صبح داشتی قدم میزدی؟
- آره دیگه. جدیدا خیلی شکاک شدی ها!
عکسای توی پاکتو درآورد و پرت کرد جلوش و با داد گفت: میری قدم بزنی یا میری بار؟ تو اونجا چکار میکنی؟ چرا هرکاری میکنی رو از من پنهان میکنی؟ مگه من بقول خودت عشقت نیستم؟ همش دروغه!
مردد بود، نمیدونست اگه جین بفهمه اون چکار میکنه، بازم باهاش میمونه یا نه!
- چیه؟ ساکتی! آقای کیم نامجون نکنه میخوای بین منو دوس دخترات یکی رو انتخاب کنی؟ راستشو بگو. تاحالا با چندتاشون بودی؟
- من فقط اونجا برای مسابقه رپش میرم.
- دروغه. بازم داری دروغ میگی! ( یکی از عکسهارو برداشت که توی اون، نامجون کنار ی دختر با لباسای افتضاح نشسته بود و به روبروش نگاه میکرد)
- نکنه اینم حرفه؟( درحالی که صداش از بغض میلرزید گفت): برو...باهمونا...خوش بگذرون، هرچی خواستی بهشون دروغ بگو و بهشون بخند ولی...ولی این عشق مسخره همینجا تموم...میشه.
- یاااااا تو دیگه خیلی داری زیاده روی میکنی! بذار برات توضیح بد...
- توضیحاتت مال خودت! فقط برو... دیگه نه من، نه تو!
- این...حرف آخرته؟
- آ...آره. ب...ب...برو! م...من رو...فراموش کن...برو و خو...خوش باش...
نامجون نفسشو بیرونداد و با بغض به جین نگاه کرد...
نگاهی که بعد از دوسال، هنوز از حافظه جین پاک نشده بود....
_________________
از دید کوکی:
تند تند قدم بر میداشتم واصلا نفهمیدمکی به در عمارت رسیدم.
در زدم.
....
باشدت بیشتری در زدم که در باز شد و جین هیونگ، با چشمای پف کرده و دماغ قرمز پشت در ایستاده بود.
دماغشو بالا کشید و گفت: یااااا پسر این ساعت اینجا چکار میکنی؟
چشمامو بستم و لپامو باد کردم.
از جلوی در کنار رفت و گفت: اگه فردا میومدی، تهیونگ کارش میکشید به بیمارستان!
پوفیکردم و گفتم: منم کارم میکشید به بیمارستان یا سکته میکردم! اون دیوونه ی لحظه هممنو راحت نمیذاره...
- بروبالا. منتظرته!
سویشرت خیسمو درآوردم و دویدم طبقهبالا.
درو باز کردم و دیدم سر تخت خودم، توی خودش جمع شده.
آروم صداش زدم: تهیونگا؟
سرمو روش خم کردم و دیدم مثل فرشتهها خوابیده!
قلبم دوبارهشروع کرده بود یه تند زدن.
دستمو رو قلبم گذاشتم و زمزمه کردم: آروم...آروم باش! الان کنارشی!
و آروم خندیدم...
همه توضیحات ...