(فیک) پسرای با استعداد کی پاپ پارت39(کپ)

187 بازدید
بیشتر
#I_Love_U #part 39 از دید جیمین: اتفاقی که صبح افتاد همه‌مونو برده بود توی شوک. بغل دست تهیونگ روی صندلی نشسته بودم... یکهو ...
#I_Love_U #part 39 از دید جیمین: اتفاقی که صبح افتاد همه‌مونو برده بود توی شوک. بغل دست تهیونگ روی صندلی نشسته بودم... یکهو دوتا دست از پشت صندلی دور کمرم حلقه شد. -: بازم که ناراحتی! اخماتو باز کن. دستاشو گرفتم و بدون اینکه چشمامو از تهیونگ بردارم، گفتم: میترسم... میترسم این جدایی برای ماهم اتفاق بیفته... چونشو گذاشت روی موهام و گفت: افتاده. -: چی؟ -: میگم برای ما اتفاق افتاده‌. -: ولی نه به این شدت. موهامو بوسید. -: بهتر نیست بجای این فکرا، به چیزای خوب فکر کنی؟ قبل از اینکه جوابشو بدم، تهیونگ تکونی خورد و چشماشو باز کرد. بلافاصله روی تخت نشست. نفس عمیقی کشید. -: حالت خوبه؟ سری تکون داد و از‌روی تخت بلند شد. تقریبا عصر شده بود... -: هیونگ... من میرم پیش کوکی. اینو گفت و سریع از اتاق‌ رفت بیرون. پوفی کردم و رو صندلی ولو شدم. دیگه حوصلم از این بازی سر رفته ‌بود! دلم میخواست زودتر کوکی بهوش بیاد و همه چیز برگرده به حالت عادیش. شوگا اومد روبروم، دستاش هم پشت کمرش بود. کنجکاو شدم. -: چی اون پشت قایم کردی؟ لبخند خوشگلی زد و گفت: خیلی وقته میخوام بهت بدمش... ولی الان تنها شدیم! چشمام گرد شد! -: چ...چی رو میخوای بم بدی؟ ی جعبه کادو پیچ شده، از پشت سرش درآورد. -: اینو! ی جعبه مستطیلی پهن، ولی کوچولو. -: این چیه؟ -: نمیخوای بازش کنی؟ لبخند زدم و جعبه رو از دستش گرفتم. مشغول باز کردن کاغذ کادوی روش بودم که شوگا جلوی پام زانو‌زد و دستاشو گذاشت دوطرف صندلیم. کاغذارو باز کردمو با ی بطری شیشه ای، مواجه شدم. داخل بطری شیشه ای، ی کشتی کوچیک بود، که دوتا چیز طلایی از بالای بادباناش برق میزدن. ناخوداگاه، لبخندم بزرگ تر شد. -: خیلی قشنگه! یکی از دستاشو زد زیر چونش و گفت: اصل کاری رو ‌ندیدی هنوز! لبخندم محو شد. -: اصل کاری؟ بطری رو از دستم گرفت و چوب پنبه ی درشو برداشت. انگشت کوچیکشو آروم برد داخل در بطری و دوتا حلقه ای که روی بادبان کشتی بودن رو درآود. حلقه هارو کف دستش گرفت و بطری رو گذاشت روی تخت. -: میخواستم عشقمونو ابدی کنم. زبونم بند رفته بود. باورم نمیشد! دو تا حلقه ی کاپلی طلایی! آروم خندیدم و گفتم: م...من...واقعا...نم...نمیدونم‌... چ...چی بگم...و...ولی تو این و...وضعیت یکم...یکم یهویی اه! شوگا خندید و گفت: یکم؟ -: آ...آره...یعنی...نه...خیلی یهوییه! دست چپمو از روی پام برداشت و گفت: اجازه هست؟ تو دلم غوغا بود! دیگه شور و حالم از عروسی هم گذشته بود. لب پایینیمو گزیدم و به اسم هک شده روی انگشتر نگاه کردم. YoonMin شوگا آروم دست راستم رو هم گرفت و گفت: چقدر به دستت میاد! هنوز باورم نمیشد! بازم بهش نگاه کردم ولی وقتی چشمام روی لباش قفل شد، دیگه نتونستم خودمو نگه دارم. از شدت خوشحالی، محکم گرفتمشو لبامو گذاشتم روی لباش. با دستاش صورتمو قاب گرفت، و این تازه شروعش بود... _______________ از دید تهیونگ: دیگه طاقتم تموم شده بود. دلم کوکی رو میخواست... همش بهونشو میگرفت... با هر‌تپش قلبم، بیشتر دلم میخواست بغلش کنم... با پام آروم به دیوار اتاق ضربه زدم. -: پاشو لعنتی... دلم لک زده واست... واسه خندهایی که ازت گرفتمشون..‌. واسه همه کارامون دلم‌تنگ شده. پاشو دیگه... بسمه! به‌اندازه کافی تنبیه شدم... دیگه کافیه... کافیه... بعله. جیمین و شوگولی هم به طور رسمی، بنده از همین الان زنو شوهر اعلام میکنم مبارکه نظر فراموش نشه دوستان هرچی نظر بیشتر بگیرم، کمتر اذیت میکنم قول میدم

همه توضیحات ...