کتیبه

دکتر کامل قبادی
دکتر کامل قبادی
فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي  زن و مرد و جوان و پير  همه با يكديگر پيوسته ، ...
فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي  زن و مرد و جوان و پير  همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي و با زنجير اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود  تا زنجير  ندانستيم ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان  و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم  چنين مي گفت  فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري  بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت چنين مي گفت چندين بار  صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت  و ما چيزي نمي گفتيم  و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي گروهي شك و پرسش ايستاده بود  و ديگر سيل و خیل خستگي بود و فراموشي و حتي در نگه مان نيز خاموشي و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد  يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را  و نالان گفت :‌ بايد رفت  و ما با خستگي گفتيم : لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز بايد رفت  و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود  يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند  كسي راز مرا داند  كه از اينرو به آنرويم بگرداند و ما با لذتي بیگانه اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم  و شب شط جليلي بود پر مهتاب هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر بار هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر بار عرق ريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار  چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي  و ما با آشناتر لذتي ، هم خسته هم خوشحال ز شوق و شور مالامال يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود  به جهد ما درودي گفت و بالا رفت خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند  و ما بي تاب لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم و ساكت ماند  نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم  بخوان !‌ او همچنان خاموش براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد  پس از لختي در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد نشانديمش بدست ما و دست خويش لعنت كرد  چه خواندي ، هان ؟  مكيد آب دهانش را و گفت آرام نوشته بود همان كسي راز مرا داند كه از اينرو به آرويم بگرداند نشستيم و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم و شب شط عليلي بود    از این اوستا- مهدی اخوان ثالث کامل قبادی

همه توضیحات ...