(فیک) پسرای با استعداد کی پاپ پارت8 (کپ)

94 بازدید
بیشتر
#I_Love_U #part 8 داستان از دید اعضا: از دید شوگا: از خواب بیدار شدم و با صدای دوش، فهمیدم رفته‌حموم. از روی تخت پایین اومد ...
#I_Love_U #part 8 داستان از دید اعضا: از دید شوگا: از خواب بیدار شدم و با صدای دوش، فهمیدم رفته‌حموم. از روی تخت پایین اومدم و رفتم طبقه پایین تو آشپزخونه که دیدم تهیونگ داره مثل پروانه دور کوکی میچرخه! کوکی هم مثل اینکه سرما خورده بود چون لپاش قرمز شده بود و مدام عطسه میکرد! صبح بخیری گفتم و پشت میز نشستم که تهیونگ گفت: میخوای برات سوپ درست کنم؟ جین: یااااا اگه میخوای آشپزخونه خوشگلمو به گند بکشی حتما این کارو بکن! کوکی خندید و گفت: تهیونگا من حالم خو...خو( عطسه) خوبه! تهیونگ: اصلا پاشو بریم دکتر. میترسم تب کنی یا حالت بد تر بشه! منم یکهو از دهنم پرید که: تهیونگ حامله نیست که انقدر نگرانشی ها! کوکی که اصلا متوجه منظورم نشد چون خیلی طبیعی‌رفتار کرد، فقط جین داشت از خنده روده بر میشد و تهیونگ هم قرمز شده بود، جیمین هم تازه رسیده‌بود تو‌آشپزخونه. جیمین طبق معمول همیشه، آبمیوه رو با جلدش داشت سر میکشید که یکهو تهیونگ گفت: شوگا هیونگ نکنه خودت از جیمیین حامله ای که از علائمش خبر داری؟ و اینطور بود که گوشای من داغ شد و آبمیوه تو گلوی جیمین پرید، جین هم که پهن شده بود کف زمین و کوکی هم منظور حرف منو همون لحظه گرفته بود! سریع ی لیوان آب دادم دست جیمین و گفتم: خیار شور... چه ربطی داشت؟ جین که داشت اشکاشو از شدت خنده پاک‌ میکرد گفت: الحق که دیوونه این همتون! بجا این حرفا، صبحونتونو بخورین‌ که اینهمه زحمت کشیدم براش. صبحونه رو تو آرامش خوردیم. میخواستم برم دانشگاه‌تا برنامه امتحانات میان ترم، و تعطیلی هارو بگیرم و از اونجایی که با اون ۴ نفر دیگه همدانشگاهی بودم، پس مسعولیت ها میفتاد روی دوشم. به ساعتم نگاه کردم، ۵ بود. بلند شدم که آماده شم و برم دانشگاه. ی سویشرت بدون زیپ یکسره صورتی و شلوار لی‌ پوشیدم و کوله ام رو هم برداشتم و راه افتادم سمت دانشگاه. بعد از انجام‌ دادن کارها، انگار تازه یادم افتاد که جیمین ساعت ۶ قرار داشت! به ساعتم نگاه کردم که ۶:۲۸ دقیقه رو نشون میداد. سریع دویدم و رسیدم به پارکی که روبروی بستنی فروشی معروف شهر بود. قبلا خیلی با جیمین اینجا می اومدم. هرچی اینور و اونورو نگاه کردم ندیدمش! یکهو یاد صندلی که همیشه باهم روش مینشستیم افتادم. آروم آروم از پشت درخت ها سمت صندلی رفتم که با دیدنش نفسم بند اومد! با اون تیپی که من دوست داشتم، روی صندلی نشسته بود و کنارش ی دختر بود که تا اون موقع ندیده بودمش! تازه ی پسر کوچولو هم داشت کنارشون بازی میکرد! - ام...امکان...نداره! جیمینای من هی...هیچ وقت... بغض داشت خفم میکرد! تپشهای قلبم برعکس همیشه خیلی آروم شده بود اونم خیلی! اشکهام به طرز وحشتناکی می باریدن و نفسهام به شماره افتاده بود! یکهو نگاهش چرخید و روی من افتاد و با سرعت اومد سمتم. ی قدم عقب رفتم و یکهو شروع کردم به دویدن! اسممو میشنیدم که داشت صداش میکرد ولی نمیتونستم وایستم! فقط میدویدم. بعد از یک‌ربع دویدن، کنار ی درخت نشستم و زانوهامو بغل کردم. ``لعنتی! مگه من چکار کرده بودم؟ من...من مجبور شدم ترکش کنم ولی`` دیگه نمیتونستم تحمل کنم. اونقدر دلم پر بود که با وجود نگاه های تحقیر کننده دیگران، فقط گریه میکردم! ________ از دید تهیونگ: با کوکی و جین جلوی تلویزیون نشسته بودیم و داشتیم‌ باب اسفنجی نگاه میکردیم که در صدای در بگوش اومد. بلند شدم و رفتم سمت در که با دیدن شوگا که رنگش از گچ هم سفید تر شده بود قلبم ایستاد! چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود! رفتم سمتش و گفتم: یااااا چیشده؟ تا اومد حرف بزنه، چشمهاش پر از اشک شد و دستاش شروع کرد به لرزیدن! شونهاشو گرفتم و گفتم: شوگا چیشده؟ گفت: جی...جیم...جیمین... اون... سرشو چسبوندم به سینم و گفتم: هییششش! هیچی نگو! کابوسم واقعی شده بود! همزمان با شوگا، اشکهای منم پایین میریخت ولی از شوگا معلوم بود که چه دل پری داره! چشمهامو بستم و موهای شوگارو نوازش کردم. خودم به شخصه دارم گریه میکنم! شمارو‌ دیگه ‌نمیدونم. نظر بدین.

همه توضیحات ...