(فیک) پسرای با استعداد کی پاپ پارت20 (کپ)

68 بازدید
بیشتر
#I_Love_U #part 20 سه هفته بعد: از دید تهیونگ: تابستون نزدیک بود و ماهم تلاش کرده بودیم که کم کاری تو درسارو تو امتحانا جبران کن ...
#I_Love_U #part 20 سه هفته بعد: از دید تهیونگ: تابستون نزدیک بود و ماهم تلاش کرده بودیم که کم کاری تو درسارو تو امتحانا جبران کنیم.جیمین هم از شر گچ پاش خلاص شده بود و حالا فقط دستش توی گچ بود.جین و نامجون هیونگ هم دیگه توی عمارت زندگی نمیکردن و توی خونه مشترکشون که یکم دور تر از عمارت بود زندگی میکردن.کوکی دیگه بامن روراست شده بود و سعی میکرد جسمشو تقویت کنه که اینقدر ضعیف نباشه.از اون شب به بعد هم دیگه ی شب از هم جدا نخوابیده بودیم. و همه چیز داشت عالی پیش میرفت....... کوکی داشت از پلها بالا میرفت....امروز حسابی به چشمم خوشگل میومد! بدوبدو پشت سرش رفتم‌و دستشو گرفتم. همین که سرشو برگردوند، صورتمو به صورتش نزدیک‌کردم و بوسیدمش... هرچی میخواست سرشو عقب یکشه، من محکم تر میگرفتمش!بعد از چند دقیقه برگشتم و گفتم: آخیش! داشتم دق میکردم!کوکی همینطور که لباشو با دستش پاک میکرد گفت: جدیدا غیر قابل کنترل شدی! - مگه تقصیر منه؟یهو با صدای بلندی گفت: حالا که اینجوریه، تا ی هفته خبری از بوسیدن نیست. و سریع از پلها بالا رفت و‌در اتاقو بست.به ساعت نگاه کردم. ۱۰ شب بود.رفتم تو اتاق و درو بستم. دیدم برعکس هرشب، خوابیده رو تخت خودش!- یاااا کوکی قهری؟- بخواب! رفتم‌ روی تختش و از پشت سرش بغلش کردم وگفتم: اصلا بدون من خوابت میبره؟چرخید سمتم و سرشو کوبوند رو سینم و گفت: لعنت به من که عادت کردم پیش تو بخوابم... لعنت به تو که این عادتو انداختی تو سرم! ... ساعت ۵ صبح: ی صدای آهسته داشت اسممو صدا میزد.با حالت خواب آلودی گفتم: چیه؟کوکی هم که معلوم بود خوابه، گفت: یکی داره داد میزنه!- چی؟- میگم یکی داره داد میزنه. صداشم خیلی نزدیکه! برو ببین چه خبره.ی لحظه ته دلم خالی شد! نکنه شوگا و جیمین دعواشون شده باشه؟ کوکی دوباره گفت: گوش کن، داره صداشون میاد! خواب از سرم پرید. آروم از روی تخت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.دقیقا صدا از اتاق جیمین و شوگا میومد! - ش...شو...گا می...میک...شمت! آخخخخخ وحشی!!!! یکهو ی چیزی مثل سائقه از ذهنم عبور کرد...رفتم در اتاق و آروم دستگیرشو چرخوندم ولی با قفل بودن در و دادو بیداد های جیمین متوجه همه چیز شدم!آروم برگشتم تو اتاق و با دیدن کوکی میخواستم درجا بپرم و بخورمش!موهای مشکی و صافش توی صورتش ریخته بود و چشماش نیمه باز بود. شلوار طوسی کمرنگ و تیشرت آبی فیروزه ای تنش خیلی بانمکش کرده بود.- صدای چی بود؟- هیچی عشقم. از بیرون میومد. تو بخواب!کوکی دوباره خوابید ولی من اصلا خوابم نمیبرد! درواقع فضولیم گل کرده بود که بفهمم داخل اون اتاق چه خبره!برای اینکه از این فکرا بیام بیرون، گوشیمو از کشوی پاتختی بیرون آوردم و روشنش کردم.۱۰ تماس بی پاسخ از مادر.۲ تماس بی پاسخ از پدر.۵ پیام جدید.رفتم تو پیاما تا بخونمشون‌.مادر: سلام پسرم. برنامه کاری پدرت عوض شده و ما داریم برمیگردیم خونه.پیشنهاد منم اینه که بیای فرودگاه دنبالمون. فردا ساعت ۸ صبح کره ایم.اوه اوه اوه! اصلا وقت برای تلف کردن نداشتم!اولین کاری که کردم‌این بود که سریع کوکی رو بیدار کردم. -کوکی، من‌دارم دارم میرم خونم. مامان و بابام دارن برمیگردن.کوکی هم بالحن فوق العاده ای گفت: باشه عشقم. مراقب خودت باش...روتختی رو روش کشیدم و بلند شدم.ماشینمو ازپارکینگ خونه جین هیونگ برداشتم و راه افتادم سمت خونه. خوشبختانه مرتب بود.یک دست کت و شلوار آبی پر رنگ برداشتم و چون خدمتکارا نبودن، مجبور شدم بشینم و پیرهنشو اتو کنم.رفتم‌حمام و داشتم‌موهامو درست میکردم که متوجه ساعت شدم. ۷:۲۸کت شلوارو پوشیدم و از توی پارکینگ ماشینو برداشتم و راه افتادم سمت فرودگاه.پوفی کردم. قرار بود دوباره غرغر های پدرم و سکوت بیجای مادرم شروع بشه...مادرم با دیدن من دوید سمتم و گفت: سلام پسر کوچولوی من! دلم برات تنگ شده بود!پدرم هم با همون لحن همیشگی و سردش گفت: خوشتیپ شدی! .....همراه پدرم وارد ی شرکت بزرگ شدیم. پدر: اینجا شرکت یکی از سهامدارامونه. میبینی که چقدر از ما قدرتمند ترن. امروز ی جلسه داریم.دیگه حرفی نزد.وارد ی اتاق بزرگ شدیم و روی صندلی نشستیم. چند دقیقه بعد ی مرد مسن با چند نفر دیگه و ی خانم وارد اتاق شدن.دختر روبروی من نشسته بود... دختر خوشگلی بود! موهای مشکی کوتاه، پوست سفید و قد بلند.‌..اما همه اینا باعث نمیشد که من زیبایی کوکی رو از یاد ببرم....ولی دختر یجور خاصی بهم نگاه میکرد!نگاهمو ازش گرفتم و به‌دستام که روی میز توی هم‌حلقشون کرده بودم‌نگاه کردم.پدرم: آقای لی، این پسر من تهیونگه.آقای لی لبخندی زد و بهم دست داد و‌تو همون حالت گفت: ایشونم دختر من مینهی اه‌.از فضای رسمی اونجا متنفر بودم! یکم که گذشت جلسه تموم شد و توی راه خونه بودیم که پدرم گفت: مینهی دختر خوبی بود. مگه نه؟ - بنظر منم‌ نیومد که دختر بدی باشه‌

همه توضیحات ...