نقد و بررسی کتاب مغازه خودکشی اثر ژان تولی

573 بازدید
بیشتر
Reza Roshani
Reza Roshani
...
#نقد_و_بررسی_کتاب #مغازه_خودکشی اثر #ژان_تولی
این کتاب در سطح جهان معروف نیست ولی در ایران معروفیت زیادی داره و برای همین هم تصمیم گرفتم که اون رو برای شما نقد کنم. در ابتدا باید بگم که مغازه ی خودکشی اصلا داستان خوبی نیست و خوندنش رو به هیچکس توصیه نمیکنم. امتیازی هم که به این کتاب میدم 4 از 10 هست. اما اگر علاقمند به دونستن داستان بدون خوندن کتاب هستید اون رو برای شما شرح میدم.
مغازه ی خودکشی داستان یک خانواده پنج نفری شامل میشیما پدر خانواده, لوکریس مادر خانواده, ونسان پسر بزرگ خانواده, مرلین دختر خانواده و آلن پسر کوچیک خانواده هست. اسم این خانواده توواچ هست و یک مغازه رو اداره میکنن که وسایل خودکشی میفروشه. مثل طناب دار و تنفگ و سم و چیزای دیگه. این مغازه نسل اندر نسل توی خانواده ی توواچ گشته و الان به این پنج نفر رسیده. همه ی اعضای خانواده بجز آلن پسر کوچیک خانواده دارای افسردگی هستن و همیشه دلیلی برای غمگین بودن پیدا میکنن. اما آلن برعکس دیگران همیشه شاده و این موضوع دیگر اعضای خانواده رو ناراحت میکنه. هرکسی که به مغازه میاد پدر یا مادر بهش روش های مختلف خودکشی رو پیشنهاد میدن. اما آلن پسر کوچیک خانواده, درکارشون اختلال ایجاد میکنه و تصمیم میگیرن که بفرستنش واحد انتحاری ارتش که دیگه مزاحم کارشون نشه. اما وقتی میره ارتش همه ی خانواده دلتنگش میشن. آلن 11 ساله رو از ارتش اخراج میکنن و وقتی برمیگرده همه خوشحال میشن و ازش استقبال میکنن. یک چرخش ناگهانی و دور از انتظار در داستان اتفاق میفته و اعضای خانواده بجز پدر تبدیل به آدم های شاد و پر انرژی میشن. مغازه رو عوض میکنن و بجای وسایل خودکشی وسایلی برای شاد کردن مردم میفروشن. در نهایت پدر از دست آلن اینقدر عصبانی میشه که تصمیم میگیره اون رو بکشه اما این اتفاق نمیفته و اون هم ناگهان تبدیل به یک آدم شاد میشه. آلن هم در انتها که میبینه همه شاد شدن خوشحال میشه و با انداختن خودش از ارتفاع خودکشی میکنه.

تمام داستان همین بود و باقی اون همه تکرار مکرراته. طرح اولیه داستان جالبه و چند صفحه ی اول سرگرم کنندس اما باقی داستان به طرز عجیبی مضحک هست. انگار که یک بچه ی کوچیک داستان رو نوشته. دیالوگ ها بسیار شعاری هستن. نویسنده یک مفهوم رو مدام تکرار میکنه و از اینکار خسته نمیشه بلکه مخاطب رو خسته میکنه, هرچه در داستان جلوتر میریم فضای اولیه مدام تکرار میشه و چیز جدیدی به ما ارائه نمیشه. انگار که نویسنده طرح اولیه رو مطرح کرده و بدون فکر کردن و بدون پایه و اساس هرچی به ذهن کودکانه اش اومده رو نوشته. همین باعث شده داستان شبیه داستان های کودکان بشه و باورپذیری داستان نزدیک به صفره. نویسنده واقعا در شکل دادن به داستان ناتوانه و این رو در سراسر داستان میتونیم ببینیم.تغییر ناگهانی خانواده و تبدیل شدنشون از غمگین به شاد اصلا قابل درک نیست. انگار یک آدم فضایی داستان رو نوشته که هیچ خبری از روابط انسانی نداره. پایان داستان هم افتضاحه در طی دو خط پسر کوچیک تصمیم میگیره خودش رو بکشه اصلا نمیفهمیم چطور میتونه ناگهان تغییر کنه و اینکه چه ربطی به ماجرا داره.

داستان پر از ایراد های مختلفه به طور مثال در بخش 9 تولد دختر خانواده مرلین هست و پسر کوچیک آلن بهش یک شال ابریشمی هدیه میده و دختر هم در بخش 10 اونو به بدن خودش میکشه و لذت میبره. اخه یک بچه ی یازده ساله از کجا تفاوت ابریشم و جنس های دیگه رو میدونه؟ پول خریدن ابریشم رو از کجا میاره؟ یا در بخش 16 آلن داره در طبقه ی دوم مغازه آواز میخونه که ناگهان بر اثر صدای اون وسایل داخل مغازه به لرزه در میان و از داخل ویترین به زمین می افتن و لامپ مغازه هم منفجر میشه. مگر همچین چیزی امکان پذیره؟ کدوم ذهن کودکانه ای میتونه این رو بنویسه و کدوم ذهن کودکانه ای این رو قبول میکنه؟ یا در بخش 25 پسر بچه ی 11 ساله همانند یک بزرگسال ماهر با آب و تاب و مهارت آنچنانی مشغول فروشنگیه. اخه کدوم بچه ی 11 ساله این مهارت های کلامی رو میتونه داشته باشه؟ یا وقتی که پسر بچه رو میفرستن به واحد انتحاری ارتش, کدوم ارتش یه بچه ی 11 ساله رو قبول میکنه؟ در بخش 23 هم برمیگرده و میگه که بیرونم کردن. دلیل بیرون کردنش یا کارهایی که در اونجا کرده توهین به شعور مخاطبه. یا اینکه در بخش 30 پسر بچه دوستان نوازنده خودش رو به مغازه میاره و اونها کنسرت تشکیل میدن. اخه یک بچه ی 11 ساله دوستان نوازنده چطور میتونه داشته باشه؟ نویسنده جوری شخصیت پسر بچه رو توصیف کرده که اصلا به یک بچه ی 11 ساله نمیخوره و انگار که یک بزرگسال هست. نمیدونم نویسنده چه فکری کرده که اینهمه جفنگ نوشته, در توصیف شخصیت پسر بچه میخواسته که چیزی برعکس دیگر اعضای خانواده توصیف کنه که با ضعف نویسنده چیزی از آب درومده که اصلا به انسان شباهتی نداره. در طول داستان مادر خانواده یعنی لوکریس از پسر کوچیکش متنفره اما ناگهان در بخش 18 و 19 نظرش عوض میشه و از اون خوشش میاد و ازش طرفداری میکنه. در بخش 20 ناگهانی به صورت کلی مادر خانواده فرد خوبی میشه و هرچه از قبل از بدی ها و بد اخلاقی هاش گفته بود نقض میشه. بدون هیچ توضیحی شخصیتش عوض میشه. در بخش 21 همین اتفاق در مورد پدر هم می افته و اونهم برای پسر کوچیک گریه میکنه ابراز ناراحتی و دلتنگی میکنه. انگار نه انگار که همین چند صفحه قبل اینهمه از تنفر اون نسبت به بچه گفته شده اصلا نمیفهمیم که چطور تغییر میکنه؟ اما شاید بشه گفت بزرگترین بخش ناامید کننده ی داستان وقتیه که پسر بچه از ارتش میاد و مغازه رو کلا عوض میکنن و به مکانی شاد تبدیل میکنن. این چرخش ناگهانی بسیار مسخره و باور ناپذیره.

در نهایت تنها میتونم بگم که ژان تولی نویسنده سطحی و ضعیفی هست و خوندن آثارش رو به هیچکس توصیه نمیکنم. امیدوارم که همیشه در حال کتاب خوندن باشید و تا نقدی دیگر بدرود.

همه توضیحات ...