هستی عریان : داستان اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس ، دفتر دوم مثنوی ، قسمت ۱
داستان اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس ، دفتر دوم مثنوی ، قسمت ۱
شرح مثنوی مولوی توسط پیرجان
#پیرجان
رنجانیدن امیری خفته ای را کی مار در دهانش رفته بود ، دفتر دوم مثنوی (مبحث نفس )
هستی عریان : رنجانیدن امیری خفته ای ...
رنجانیدن امیری خفتهای را کی مار در دهانش رفته بود
عاقلی بر اسپ میآمد سوار در دهان خفتهای میرفت مار
آن سوار آن را بدید و میشتافت تا رماند مار را فرصت نیافت
چونک از عقلش فراوان بد مدد چند دبوسی قوی بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت زو گریزان تا بزیر یک درخت
سیب پوسیده بسی بد ریخته گفت ازین خور ای بدرد آویخته
سیب چندان مر ورا در خورد داد کز دهانش باز بیرون میفتاد
بانگ میزد کای امیر آخر چرا قصد من کردی تو نادیده جفا
گر تر از اصلست با جانم ستیز تیغ زن یکبارگی خونم بریز
شوم ساعت که شدم بر تو پدید ای خنک آن را که روی تو ندید
بی جنایت بی گنه بی بیش و کم ملحدان جایز ندارند این ستم
میجهد خون از دهانم با سخن ای خدا آخر مکافاتش تو کن
هر زمان میگفت او نفرین نو اوش میزد کاندرین صحرا بدو
زخم دبوس و سوار همچو باد میدوید و باز در رو میفتاد
ممتلی و خوابناک و سست بد پا و رویش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه میکشید و میگشاد تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
زو بر آمد خوردهها زشت و نکو مار با آن خورده بیرون جست ازو
چون بدید از خود برون آن مار را سجده آورد آن نکوکردار را
سهم آن مار سیاه زشت زفت چون بدید آن دردها از وی برفت
گفت خود تو جبرئیل رحمتی یا خدایی که ولی نعمتی
ای مبارک ساعتی که دیدیم مرده بودم جان نو بخشیدیم
تو مرا جویان مثال مادران من گریزان از تو مانند خران
خر گریزد از خداوند از خری صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نه از پی سود و زیان میجویدش لیک تا گرگش ندرد یا ددش
ای خنک آن را که بیند روی تو یا در افتد ناگهان در کوی تو
ای روان پاک بستوده ترا چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا
ای خداوند و شهنشاه و امیر من نگفتم جهل من گفت آن مگیر
شمهای زین حال اگر دانستمی گفتن بیهوده کی توانستمی
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
لیک خامش کرده میآشوفتی خامشانه بر سرم میکوفتی
شد سرم کالیوه عقل از سر بجست خاصه این سر را که مغزش کمترست
عفو کن ای خوبروی خوبکار آنچ گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن زهرهی تو آب گشتی آن زمان
گر ترا من گفتمی اوصاف مار ترس از جانت بر آوردی دمار
مصطفی فرمود اگر گویم براست شرح آن دشمن که در جان شماست
زهرههای پردلان هم بر درد نی رود ره نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب ماند در نیاز نه تنش را قوت روزه و نماز
همچو موشی پیش گربه لا شود همچو بره پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله ماند نه روش پس کنم ناگفته تان من پرورش
همچو بوبکر ربابی تن زنم دست چون داود در آهن زنم
تا محال از دست من حالی شود مرغ پر بر کنده را بالی شود
.
.
.
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست با ضعیفان شرح قدرت کی رواست
خود بدانی چون بر آری سر ز خواب ختم شد والله اعلم بالصواب
مر ترا نه قوت خوردن بدی نه ره و پروای قی کردن بدی
میشنیدم فحش و خر میراندم رب یسر زیر لب میخواندم
از سبب گفتن مرا دستور نی ترک تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان میگفتم از درد درون اهد قومی انهم لا یعلمون
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج کای سعادت ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف قوت شکرت ندارد این ضعیف
شکر حق گوید ترا ای پیشوا آن لب و چانه ندارم و آن نوا
دشمنی عاقلان زین سان بود زهر ایشان ابتهاج جان بود
دوستی ابله بود رنج و ضلال این حکایت بشنو از بهر مثال
دفتردوم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۳۹
تمامت کتاب الموطد الکریم
راز جز با رازدان انباز نیست راز اندر گوش منکر راز نیست
دفتر ششم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۱
اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس
اژدهایی خرس را در میکشید شیر مردی رفت و فریادش رسید
شیر مردانند در عالم مدد آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند آن طرف چون رحمت حق میدوند
آن ستونهای خللهای جهان آن طبیبان مرضهای نهان
محض مهر و داوری (داد وری) و رحمتند همچو حق بی علت و بی رشوتند
این چه یاری میکنی یکبارگیش گوید از بهر غم و بیچارگیش
مهربانی شد شکار شیرمرد در جهان دارو نجوید غیر درد
هر کجا دردی دوا آنجا رود هر کجا پستیست آب آنجا دود
آب رحمت بایدت رو پست شو وانگهان خور خمر رحمت مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر بر یکی رحمت فرو مای ای پسر
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع بشنو از فوق فلک بانگ سماع
پنبهی وسواس بیرون کن ز گوش تا به گوشت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب تا ببینی باغ و سروستان غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام تا که ریح الله در آید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر تا بیابی از جهان طعم شکر
دفتردوم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۴۰
شخصی به وقت استنجا میگفت اللهم ارحنی
رائحة الجنه به جای آنک اللهم اجعلنی من
التوابین واجعلنی من المتطهرین کی ورد
استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق
میگفت عزیزی بشنید و این را طاقت نداشت
ای تواضع برده پیش ابلهان وی تکبر برده تو پیش شهان
دفترچهارم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۸۵
تماس با ما از طریق ایمیل / Contact us
[email protected]
وبسايت ما / Website
https://www.hastiyeoryan.com
فيسبوک / Facebook
Facebook: Hastiye-Oryan-416941478440228
فيسبوک / Facebook
Facebook: hastiye.oryan
ساند کِلاد ، برای فایل های صوتی / Sound Cloud
SoundCloud: hastiye-oryan
تلگرام / Telegram
https://t.me/hastiyeoryan
تلگرام فایل های صوتی / Telegram
https://t.me/hastiye_oryan
اینستاگرام / Instagram
Instagram: hastiye_oryan
شرح مثنوی مولوی توسط پیرجان
#پیرجان
رنجانیدن امیری خفته ای را کی مار در دهانش رفته بود ، دفتر دوم مثنوی (مبحث نفس )
هستی عریان : رنجانیدن امیری خفته ای ...
رنجانیدن امیری خفتهای را کی مار در دهانش رفته بود
عاقلی بر اسپ میآمد سوار در دهان خفتهای میرفت مار
آن سوار آن را بدید و میشتافت تا رماند مار را فرصت نیافت
چونک از عقلش فراوان بد مدد چند دبوسی قوی بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت زو گریزان تا بزیر یک درخت
سیب پوسیده بسی بد ریخته گفت ازین خور ای بدرد آویخته
سیب چندان مر ورا در خورد داد کز دهانش باز بیرون میفتاد
بانگ میزد کای امیر آخر چرا قصد من کردی تو نادیده جفا
گر تر از اصلست با جانم ستیز تیغ زن یکبارگی خونم بریز
شوم ساعت که شدم بر تو پدید ای خنک آن را که روی تو ندید
بی جنایت بی گنه بی بیش و کم ملحدان جایز ندارند این ستم
میجهد خون از دهانم با سخن ای خدا آخر مکافاتش تو کن
هر زمان میگفت او نفرین نو اوش میزد کاندرین صحرا بدو
زخم دبوس و سوار همچو باد میدوید و باز در رو میفتاد
ممتلی و خوابناک و سست بد پا و رویش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه میکشید و میگشاد تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
زو بر آمد خوردهها زشت و نکو مار با آن خورده بیرون جست ازو
چون بدید از خود برون آن مار را سجده آورد آن نکوکردار را
سهم آن مار سیاه زشت زفت چون بدید آن دردها از وی برفت
گفت خود تو جبرئیل رحمتی یا خدایی که ولی نعمتی
ای مبارک ساعتی که دیدیم مرده بودم جان نو بخشیدیم
تو مرا جویان مثال مادران من گریزان از تو مانند خران
خر گریزد از خداوند از خری صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نه از پی سود و زیان میجویدش لیک تا گرگش ندرد یا ددش
ای خنک آن را که بیند روی تو یا در افتد ناگهان در کوی تو
ای روان پاک بستوده ترا چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا
ای خداوند و شهنشاه و امیر من نگفتم جهل من گفت آن مگیر
شمهای زین حال اگر دانستمی گفتن بیهوده کی توانستمی
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
لیک خامش کرده میآشوفتی خامشانه بر سرم میکوفتی
شد سرم کالیوه عقل از سر بجست خاصه این سر را که مغزش کمترست
عفو کن ای خوبروی خوبکار آنچ گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن زهرهی تو آب گشتی آن زمان
گر ترا من گفتمی اوصاف مار ترس از جانت بر آوردی دمار
مصطفی فرمود اگر گویم براست شرح آن دشمن که در جان شماست
زهرههای پردلان هم بر درد نی رود ره نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب ماند در نیاز نه تنش را قوت روزه و نماز
همچو موشی پیش گربه لا شود همچو بره پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله ماند نه روش پس کنم ناگفته تان من پرورش
همچو بوبکر ربابی تن زنم دست چون داود در آهن زنم
تا محال از دست من حالی شود مرغ پر بر کنده را بالی شود
.
.
.
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست با ضعیفان شرح قدرت کی رواست
خود بدانی چون بر آری سر ز خواب ختم شد والله اعلم بالصواب
مر ترا نه قوت خوردن بدی نه ره و پروای قی کردن بدی
میشنیدم فحش و خر میراندم رب یسر زیر لب میخواندم
از سبب گفتن مرا دستور نی ترک تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان میگفتم از درد درون اهد قومی انهم لا یعلمون
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج کای سعادت ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف قوت شکرت ندارد این ضعیف
شکر حق گوید ترا ای پیشوا آن لب و چانه ندارم و آن نوا
دشمنی عاقلان زین سان بود زهر ایشان ابتهاج جان بود
دوستی ابله بود رنج و ضلال این حکایت بشنو از بهر مثال
دفتردوم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۳۹
تمامت کتاب الموطد الکریم
راز جز با رازدان انباز نیست راز اندر گوش منکر راز نیست
دفتر ششم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۱
اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس
اژدهایی خرس را در میکشید شیر مردی رفت و فریادش رسید
شیر مردانند در عالم مدد آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند آن طرف چون رحمت حق میدوند
آن ستونهای خللهای جهان آن طبیبان مرضهای نهان
محض مهر و داوری (داد وری) و رحمتند همچو حق بی علت و بی رشوتند
این چه یاری میکنی یکبارگیش گوید از بهر غم و بیچارگیش
مهربانی شد شکار شیرمرد در جهان دارو نجوید غیر درد
هر کجا دردی دوا آنجا رود هر کجا پستیست آب آنجا دود
آب رحمت بایدت رو پست شو وانگهان خور خمر رحمت مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر بر یکی رحمت فرو مای ای پسر
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع بشنو از فوق فلک بانگ سماع
پنبهی وسواس بیرون کن ز گوش تا به گوشت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب تا ببینی باغ و سروستان غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام تا که ریح الله در آید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر تا بیابی از جهان طعم شکر
دفتردوم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۴۰
شخصی به وقت استنجا میگفت اللهم ارحنی
رائحة الجنه به جای آنک اللهم اجعلنی من
التوابین واجعلنی من المتطهرین کی ورد
استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق
میگفت عزیزی بشنید و این را طاقت نداشت
ای تواضع برده پیش ابلهان وی تکبر برده تو پیش شهان
دفترچهارم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۸۵
تماس با ما از طریق ایمیل / Contact us
[email protected]
وبسايت ما / Website
https://www.hastiyeoryan.com
فيسبوک / Facebook
Facebook: Hastiye-Oryan-416941478440228
فيسبوک / Facebook
Facebook: hastiye.oryan
ساند کِلاد ، برای فایل های صوتی / Sound Cloud
SoundCloud: hastiye-oryan
تلگرام / Telegram
https://t.me/hastiyeoryan
تلگرام فایل های صوتی / Telegram
https://t.me/hastiye_oryan
اینستاگرام / Instagram
Instagram: hastiye_oryan
همه توضیحات ...