داستان «صورتک ها» اثر صادق هدایت

deep stories
deep stories
حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز ...
حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
Patreon: deeppodcastiran
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منوچهر پسری بود با یک خانواده اشرافی سنتی. پدر او یک شاهزاده کهنه بود با افکاری بسیار بسته و قدیمی که دائما ذکر میگفت.
منوچهر در یک روز دوشنبه در یک سینما با خجسته آشنا شد. برای منوچهر، خجسته یک بُت یا یک عروسک چینی بود که حتی میترسید بهش دست بزنه. از روزی که با خجسته آشنا شده بود او را به طرز وحشیانه ای دوست داشت. هر حرکت منوچهر برای خجسته پر از دلربایی بود و حتی فکر جدایی از او به ذهنش نمیرسید.
منوچهر قرار بود به یک میهمانی بالماسکه برود. لباسش رو هم آماده کرده بود. خجسته هم قرار بود به این مهمانی بیاد اما لباسش رو به منوچهر نگفته بود تا او را سوپرایز کند.
منوچهر با چهره ای افسرده به ساعتش نگاه میکرد. دیروز خواهرش فرنگیس به اتاقش اومده بود و گریه کنان بهش گفت: "اگر تو خجسته رو بگیری، آبروی چندین و چند ساله ما میره. دیگر نمیتوانیم با مردم مراوده داشته باشیم. جلوی همه خوار و سرشکسته میشیم و همه میگن برادرت معشوقه ابوالفتح رو گرفته."
بعد عکسی در آورد و به منوچهر داد. عکس خجسته بود که با چشمهایی خمار و مست در بغل ابوالفتح افتاده بود. دنیا پیش چشمان منوچهر سیاه شد. آیا این واقعا خجسته اس؟ خجسته ای که لب به مشروب نمیزنه؟ حالا اینطور مست در بغل ابوالفتح؟ با خودش فکر کرد برود به سراغ ابوالفتح و او را بکشد. بعد هم خودش و خجسته را بکشد.
یک ماهی میشد که با خجسته آشنا شده بود. این یک ماه آشنایی، بهترین دوران زندگی منوچهر بود. با وجود مخالفت های پدرش قصد داشت با خجسته ازدواج کند. منوچهر دوست داشت با خجسته به یکی از املاکشون در شمال برن. اونجا یک کلبه کوچکی درست کنند و در کنار هم تا آخر عمر زندگی کنند. اما خجسته دوست داشت در تهران بماند. دوست داشت به مد جدید لباس بپوشد، با اتومبیل در زرگنده به گردش برود و در مجالس رقص حاضر بشود.
منوچهر درمانده شده بود. با تمام خانواده اش بر سر این دختر در افتاده بود و فکر جدایی از خجسته براش غیرممکن بود. نمیدونست به بالماسکه بره یا نه. با خودش فکر کرد نکنه خجسته اصلا اون رو نمیخواد و برای پول و ماشینش باهاش دوست شده؟
تلفنش زنگ خورد.
کسی پشت تلفن به منوچهر گفت که یک نفر میخواد بین ساعت 10 تا 11 درباره مساله مهمی باهات صحبت کنه. اما منوچهر بدون هیچ اعتنایی تلفن رو همونجور آویزون رها کرد.
منوچهر از اون آدم هایی بود که در بیداری خواب هستند. هزار کار میکنند ولی فکرشان جای دیگر است. از دیروز که عکس خجسته رو با ابوالفتح دیده بود این فکر بیشتر شده بود.
با خودش فکر کرد حتما خجسته است و میخواد درباره این عکس هزار تا دروغ سرهم کنه و بگه دشمناش این عکس رو براش درست کردن. او از علاقه من به خودش آگاهه و میدونه با دیدن این عکس به جشن بالماسکه نمیرم. احتمالا اون هم نمیره. اصلا من باید برم. اینجوری نشون میدم اصلا برام اهمیتی نداره. اینجوری به گوشش میرسه که من به مراسم رفتم و این نشون میده برای اون حتی از تفریحم هم نگذشتم.
لباسش رو پوشید و صورتکش رو به صورتش زد. سوار ماشین شد و به مراسم رفت.
تالار شلوغ بود و صدای موزیک تانگو بلند. همه مشغول رقص بودند. با شنیدین موزیک تانگو به جای اونکه حس رقص بهش دست بده، افکار غم انگیزی در فکرش به وجود اورده بود.
از اتاق بیرون اومد و رفت به سمت بار. دو گیلاس ویسکی خورد. حالش کمی بهتر شد. دوباره به سمت اتاق رقص رفت.
در این بین زنی با لباس اهریمن کنارش ایستاد. جمعیت زیادی در رفت و آمد بودند و منوچهر متوجه این زن با لباس شیطان نشد. شیطان جلو اومد و گفت:
"نمیرقصی؟"
منوچهر صدای خجسته رو شناخت ولی به روی خودش نیوورد. خواست رد بشه ولی خجسته بازوش رو گرفت و به طرف اتاقی که در پهلوی تالار بود برد.
منوچهر روی صندلی راحتی که در اتاق بود نشست. خجسته هم روی دسته صندلی نشست و به منوچهر گفت:
" به هه اوه، از دماغ شیر افتاده! هیچ میدونی بی تربیتی کردی؟ یک خانم ترا دعوت کرد و با او نرقصیدی"
منوچهر جوابی نداد.
خجسته گفت:
" امروز بهت تلفن کردم که ساعت 10 خونه بمونی، کسی به دیدنت میاد. چرا نموندی؟ میدونستم برای لجبازی با من هم که شده به بالماسکه میای."
با این حرف انگار سقف روی سر منوچهر خراب شد. فهمید چقدر خجسته روحیات و سستی هاش رو به خوبی میشناسه، در حالی که منوچهر هیچی از خجسته نمیدونه و چشم بسته تسلیم اون شده.
خجسته گفت:
"لباسم چطوره؟"
منوچهر بعد از کمی تامل گفت:
" چه لباس برازنده ای پوشیدی، خوب روحیه ات رو مجسم میکنه!"
خجسته گفت:
" تو واقعا اون عکس رو باور کردی؟ به تو که گفته بودم پارسال من و پسرخاله ام، شیرینی خورده هم بودیم."
منوچهر گفت:
"اما لباست چی؟ همون لباسی بود که دو ماه پیش از لاله زار خریده بودی."
خجسته گفت:
"آخه یه چیزایی هست، اگه میدونستی... من هیچوقت جرات نمیکردم برات بگم ولی میخواستم قبل از عروسیمون بهت بگم. آیا میشه دو نفر با هم راست حرف بزنند؟"
منوچهر جواب هایی میداد که خجسته هیچی از اونها نمیفهمید.
بعد خجسته گفت:
"مگه من برای تو نبودم؟ مگه خودم رو تسلیم تو نکرده بودم. دنیا دمدمی است و دو روز دیگه ماها خاک میشیم. چیزی که میمونه همین خوشی هاست. باقیش پوچ و افسوسه. با این حرفها داریم وقتمون رو تلف میکنیم. از امشب زندگی من به کلی عوض شده. با خونوادم بهم زدم و دیگه هیچی برام اهمیتی نداره. میخوای باور کن می
___________________________________________________________________________________
اگر طراح هر کدام از طرح‌های استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
[email protected]

همه توضیحات ...