5 داستان کوتاه و زیبا از معجزات و کرامات حضرت ابوالفضل العباس (ع) + حکایت خودم - مسلمان تی وی

73,673 بازدید
بیشتر
Mosalman Tv - مسلمان تی وی
Mosalman Tv - مسلمان تی وی
...
#مسلمان_تی_وی #داستان #حکایت
در این کلیپ به 5 داستان کوتاه و زیبا از معجزات و کرامات حضرت ابوالفضل العباس (ع) + حکایت خودم - مسلمان تی وی پرداختیم
بهترین ویدئوهای یوتیوب در لینک زیر 👇

بهترین ویدئوهای یوتیوب

داستان معجزات حضرت اباالفضل
داستان کرامات حضرت عباس (ع)
حکایت معجزه حضرت اباالفضل (علیه السلام)

سال 84-85 بود؛ جوونی 19-20 ساله بودم که همسن و سالای من تو کوچه ول ول میچرخیدنُ دوچرخه هم نداشتن سوار شن؛ برام خیلی شیرین بود که تو اون سن با دسترنج خودم ماشین و موبایلُ خلاصه چیزایی رو داشتم که دیگران نداشتن؛ حالا فکرشو بکن؛ یه جوون تو اوج جوونی، میشینه پشت فرمونُ یهو سر از شمال و جنوب ایران در میاره و هر جا دلش میخواد میره؛ تو یکی از سفرهای کاری که خیلی عجله هم داشتم؛ نزدیکی های تهران بود که تو جاده ای ناشناس وارد شدمُ تا جایی که میشد پامو روی پدال گاز فشار دادم؛ یه آن چشم باز کردم دیدم عقربه کیلومتر روی 180 رفته و میره که به سمت 200 حرکت کنه...
/*/*/*/*/*/*/

معجزات و کرامات حضرت ابوالفضل العباس تو کتاب های زیادی نوشته شده؛ امروز و تو این برنامه به 5 داستان معتبر اشاره می کنم که البته یکیش مربوط به خودمه و در پایان ویدیو بعنوان حسن ختام براتون نقل می کنم
بریم و اولین کرامت حضرت رو براتون تعریف کنم
مرحوم آیت الله حاج سید جعفر شاهرودى فرمودن:
شخصى مسیحى نزد من آمد تا مسلمان بشود. علت مسلمان شدن را از ایشان جویا شدم . گفت : ماشین تریلرى داشتم که در گردنه اسدآباد همدان در معرض سقوط به دره قرار گرفت ، در حالی که شب بود و سرماى زمستان هم همه جا را فرا گرفته بود. اسم مبارک حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را در مجالس مسلمان ها شنیده بودم . با مشاهده این صحنه یک دفعه گفتم : یا ابوالفضل مسلمان ها بدادم برس ! مثل این که کسى فرمان را از دستم گرفت و نجات پیدا کردم . ماشین به سنگ بزرگى خورد و توقف کرد.
پس از توقف ماشین به سطح جاده آمدم . دیدم کسى در جاده نیست ، ولى نور چراغی از دره پیداست . به سراغ آن نور رفتم ، دیدم قهوه خانه آماده و غذا و چایى مهیاست ، ولى صاحبش نیست . گفتم : من گرسنه هستم و ناچار باید غذا بخورم . خسته و گرسنه ، شروع به غذا خوردن کردم ، دیدم کسى نیامد. گرفتم خوابیدم . صبح بیدار شدم ، باز کسى نیامد که پول غذا و چاى را بدهم . گفتم بروم به ماشین نگاه کنم و بر گردم . پس از آنکه به سراغ ماشین رفته و برگشتم ، دیدم نه قهوه خانه اى در کار است و نه قهوه چى یى ! این جا بود که متوجه شدم این هم از عنایات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بوده است . لذا آمده ام مسلمان بشوم ، و مسلمان شد

کرامت دوم
مرحوم آقا میرزا حسن یزدى رحمه الله علیه از مرحوم پدرش نقل کرد: یک سالى از یزد با اموال زیادى به همراه کاروان بزرگى به کربلا مشرف شدیم، قریب به نیمه هاى شب به یک سِرى از دزدان و سارقان و طریق القطّاع برخورد کردیم، من سکّه هاى طلاى زیادى داشتم که فوراً آن‌ها را توى قنداقه کودک که همین میرزا حسن باشد، گذاشتم و او را به مادرش دادم در این هنگام دزدان ریختند و همه را غارت کردند، فریاد استغاثه زوار کربلا بلند شد که دل هر بیننده اى را مى سوزانید و گریانش مى کرد.
مردم صدا زدند: یا ابوالفضل یا قمربنى هاشم یا حضرت عباس یا باب الحوائج بفریادمان برس و گریه مى کردند.
ناگهان در آن موقع شب متوجه شدیم، سوارى با اسب از دامنه کوهى که در نزدیکى ما بود. سرازیر شد، جمال دل ربایش زیر نقاب بود ولى نور صورت انورش از زیر نقاب همه جا را منور و روشن کرده بود، شمشیرش مانند ذوالفقار پدرش امیرالمؤ منین علیه السلام بود.
فریادى مانند صداى رعد و برق، تمام صحرا را پر کرد و به سارقان و دزدان حمله نمود و فرمود: دست از این قافله بردارید و از اینجا بروید، دور شوید و گرنه همه شما را هلاک و به جهنم مى فرستم.
همه اهل کاروان و سارقان درخشندگى نور جمال آن ستاره آسمان ولایت را مشاهده کردند و صداى دلرباى آن حضرت را شنیدند.
دزد‌ها و سارقان فورا دست از قافله کشیدند و پا به فرار گذاشتند.
آن حضرت در همان محل که ایستاده بودند غیب شدند.
تمام اهل قافله وقتى که این معجزه را دیدند همانجا تا صبح به ساحت مقدس قمر بنى هاشم علیه السلام توسل و دعا و زیارت و روضه خوانى و گریه و زارى پرداختند.
بعد که سر اثاثیه خودشان آمدند دیدند همه چیز سر جایش است الاّ آن مقدار چیزى که دزد‌ها برده بودند و کنار انداخته بودند و فرار کرده بودند؛ و سیدى در قافله ما بود که سال‌ها گنگ بود وقتى آن گیر و دار و پرتوى از نور خدا وقامت زیباى پسر على علیه السلام را دیده بود زبانش باز شد و همه اش ‍ صلوات مى فرستاد

کرامت سوم

یکی از طلاب و منبری ها میگه: قريب سي سال قبل مبتلا به مرض سرطان حنجره گرديدم و همه دكترهايي كه مرا مداوا كرده بودند از علاج و بهبودي من مايوس شده و گفتند: كه مرض تو قابل معالجه نمي باشد بطوري كه ديگر قادر به صحبت كردن هم نبودم .
مايوسانه از تهران به بندر برگشتم . روزها به طور سخت و پياپي مي گذشت تا اينكه ايام محرم فرا رسيد، بنده چون ايام محرم الحرام براي تبليغ دين منبر مي رفتم ، با خود انديشيدم كه منبري اينجا من بودم ، همه از اطراف براي عزاداري (حضرت سيدالشهدا (ع )) به اينجا مي آمدند و من بر ايشان منبر مي رفتم ، اما امسال ديگر محروم شده ام باري ، با ياس و دلتنگي زياد، در منزل بستري بودم .
روزي (كتاب العباس ) نوشته (مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم قدس سره ) را مطالعه مي كردم ، به اين مطلب رسيدم كه نوشته بود: (اگر كسي حاجتي داشته باشد و متوسل به (ام البنين (عليه السلام )) مادر حضرت (قمر بني هاشم ابوالفضل العباس (ع )) شود و روز شنبه هم به نيت حضرت روزه بگيرد، حاجتش برآورده مي شود). در همان آن توسلي پيدا كرده و گفتم : (يا ام البنين ، ما هر سال مثل امشب گريه مي كرديم و منبر مي رفتيم ولي امسال محروم شده ايم

#امام_زمان #محرم #کربلا #آخرالزمان

همه توضیحات ...