#شعر #سیاسی #بیداد

Jonas Moshtagh
Jonas Moshtagh
شاعران دیگر دلیرانی قلندر نیستنددر پی خون‌خواهی گل‌های پرپر نیستندبی‌خیال از درد مردم با خیال خط و خالشع ...
شاعران دیگر دلیرانی قلندر نیستند

در پی خون‌خواهی گل‌های پرپر نیستند

بی‌خیال از درد مردم با خیال خط و خال

شعر می‌بافند و یک واژه مکدر نیستند

آشنایی گفت: «آری، شاعران این دیار

آن‌چنان در فکر خاک و خون و خنجر نیستند

غرق در جغرافیای قامت معشوق خویش

غم‌گسار خون دل‌های صنوبر نیستند

منحنی‌های تن حوا به آدم عشق داد

آخر این مردم که از آدم فراتر نیستند

آی ای بیداد شاعر! از حماسه درگذر!

این جوانان مصرعی شه‌نامه ازبر نیستند»

گفتم: «آخر من خراسانی‌تبارم، آشنا!

نسل من مردان جنگ‌اند، اهل ساغر نیستند

پرسه در پس‌کوچه‌های شهر تاریکت زدم

شهر تاریکی که مردانش دلاور نیستند

شهر مثل جنگلی آشفته بود و آسمان

پر ز کرکس‌ها که در فکر کبوتر نیستند

ناکجاآباد رسوایی‌ست این شهر غریب

با غزالانی که حتی شکل دلبر نیستند

این غزالان غزل‌انگیز ارزانی‌تان

که به یک مصراع هم لایق به دفتر نیستند

مه‌وشان شهرتان با این همه رنگ و لعاب

آن‌قدرها هم که می‌گفتی، محشر نیستند

دلبران شهر من با چشم‌هایی دل‌فریب

یک به یک وقت حماسه، کم ز لشکر نیستند

شاعران خطه‌ی من با مسیح شعر خویش

چون یهودا نارفیق شام آخر نیستند

شعر تر من آن زمان گویم که بینم اهل شهر

شاد و سرخوش، مانده‌ی نانی مقرر نیستند»

همه توضیحات ...