داستان کامل بیژن و منیژه : عاشقانه ای از شاهنامه فردوسی - قسمت بیست و نهم

71,156 بازدید
بیشتر
deep stories
deep stories
حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز ...
حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
Patreon: deeppodcastiran
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نقاش مینیاتور بیژن و منیژه:
http://bahramigallery.com/gallery-ite...

طراح سیاوش و افراسیاب و تهمینه و کیکاووس شاه:
مهدی طالبی
https://www.artstation.com/mahdii

طراح رستم:
وحید بهمنی
https://www.artstation.com/vahidbahma...

___________________________________________________________________________________
اگر طراح هر کدام از طرح‌های استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
[email protected]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیلی ها اعتقاد دارند داستان بیژن و منیژه اولین داستان فردوسی بود یعنی قبل از اینکه فردوسی شروع به سرودن داستانهای شاهنامه کنه این داستان رو نوشته بود.
گفته میشه شبی از شب ها فردوسی حال خوشی نداشت و دلگیر بود در تاریکی شب از خانه خارج شد چراغی در دست گرفت، جرعه نانی و یک پیاله شراب و در کنار جویی در باغ نشست. در آن حال یک زیبا رویی به سمت فردوسی آمد و هنگامیکه دید حال فردوسی چندان خوش نیست تصمیم گرفت داستانی براش تعریف کنه. اون داستان همین قصه (بیژن و منیژه) بود. فردوسی پس از شنیده داستان بسیار خوشحال شد و روحیه‌اش رو دوباره به دست آورد و مصمم شد هر چه زودتر قلم و کاغذ به دست بگیره و شروع به نوشتن این داستان کنه تا برای آیندگان به یادگار بمونه.
داستان بیژن و منیژه:
پس از اینکه رستم اکوان دیو رو شکست داد و به پایتخت برگشت، کیخسرو دستور داد بزم شاهانه برپا کنند و همه بزرگان به میگساری و شادی بپردازند. در همین جشن بود که گروهی از مردمان سرزمین (اَرمان) که به اعتقاد مورخین ارمنستان امروزیه، با حالت پریشانی به دربار شاه آمدند. اونها به کیخسرو گفتند: کلی خوک به زمین های کشاورزی ما حمله کرده و محصولات ما رو از بین برده.
کیخسرو به کشاورزان قول داد به این مشکل رسیدگی میکنه. از بین پهلوانان دربار (بیژن) از جاش بلند شد و گفت به سمت زمین های کشاورزی میره تا خوک ها رو از اونجا بیرون کنه. گیو که پدر بیژن بود بسیار نگران یگانه فرزندش بود اما بیژن به پدر گفت: غم به دل راه نده من پیروز باز خواهم گشت. تصمیم گرفتند  (گرگین) رو که به راه های اون منطقه آشنا بود با بیژن همراه کنند تا مشکلی براشون پیش نیاد.
هر دو حرکت میکنند و به منطقه‌ای میرسند که چراگاه خوک ها بود. بیژن به گرگین گفت: من به سمت خوک ها تیر پرتاب میکند اگه خوکی پا به فرار گذاشت و به ضرب تیر من کشته نشد، تو با گرزِت خوک رو بکش!
گرگین با عصبانیت جواب داد: کیخسرو بعد از این ماموریت قراره به تو کلی طلا و جواهر و اسب بده، هیچی قرار نیست گیرِ من بیاد. پس خودت باید با این خوک ها بجنگی.
بیژن از شنیدن حرف های گرگین تعجب کرد. بیژن کمان در دست گرفت و شروع به تیر اندازی به سمت خوک ها کرد تمامی اونها کشته شدند جز یک خوک درشت اندام که به سرعت به سمت بیژن حرکت کرد، لباس رزم بیژن رو پاره کرد اما به ضرب شمشیر بیژن این خوک هم کشته شد. بیژن خوشحال از این پیروزی سر تعدادی از خوک ها رو از تنشون جدا کرد و دندون هاشون رو کند تا تقدیم شاه کیخسرو کنه.
اما گرگین ترسیده بود میدونست که اگر به پایتخت بره، بد نام میشه چون در نبرد با خوک ها هیچ کمکی به بیژن نکرده بود. گرگین نقشه شومی برای سر به نیست کردن بیژن کشید. گرگین به بیژن گفت:
این حوالی یک مرتع سرسبزه که دختر افراسیاب با سایر زیبا رویان توران هرزگاهی به اینجا میان. بیا با هم به اون سمت حرکت کنیم و چند تا از دختران زیبا روی تورانی رو اسیر کنیم و به عنوان غنیمت به پایتخت ببریم بالاخره هنوز دشمنی با تورانیان سر جاشه و اونها هم اگر بودن همین کار رو میکردن. بیژن هم پذیرفت و به سمت مرزهای زمین های سرسبز به راه افتادند.
بخش دوم: ملاقات بیژن و منیژه
به مرغزار سرسبزی رسیدند که دختر افراسیاب شاه توران هرزگاهی با ندیمانش به اونجا میرفت و خیمه برپا میکرد. بیژن در زیر سایه درختی نشست و از دور محو تماشای منیژه، دختر شاه توران، شد. منیژه هم متوجه بیژن شد. خدمتکار مخصوصش رو فرستاد تا به سراغ این جوان بره و ببینه این غریبه چه کسیه؟ خدمتکار نام و نشان بیژن رو پرسید و فهمید از جنگجویان ایرانه. بیژن به سمت منیژه رفت و در همان نگاه اول دختر و پسر جوان مهرشون به دل هم افتاد. دو شبانه روز بیژن در کنار منیژه و اطرافیانش به شادی و میگساری گذروند اما زمان برگشت فرا رسید. بیژن از منیژه خداحافظی کرد و رهسپار  ایران شد. اما منیژه قبل از حرکتِ بیژن بهش داروی خواب‌آور داده بود. بیژن هنوز چند فرسنگی دور نشده بود که به خواب رفت خدمتکاران منیژه، بیژن رو پیدا کردند و اون رو سوار بر تختی به قصر منیژه بردند. بیژن هنگامیکه به هوش اومد خودش رو در پایتخت افراسیاب و در قصر دختر شاه توران دید. بسیار افسرده شد و زیر لب به گرگین فحش میداد.
چند روزی دو جوان به شادی و عیش و نوش پرداختند تا اینکه باغبان قصر متوجه حضور این مرد غریبه میشه. باغبان از ترش جونش تصمیم میگره خبر رو به افراسیاب بده. افراسیاب وقتی خبر رو شنید فریادی از خشم زد که چرا دختر خیره سرش یک مرد غریبه رو با خودش به قصر آورده. افراسیاب به برادرش گرسیوز دستور داد با تعدادی از سپاهیان به قصر منیژه برند. شاید توطئه‌ای در کار باشه.
صبح روز بعد گرسیوز با تعدادی از نیروهای مسلح ، قصر منیژه رو محاصره کردند بعد هم در قصر رو شکستند و وارد اتاق منیژه شدند. دیدن بیژن و منیژه و سایر ندیمان گرم گفت و گو و میگس

همه توضیحات ...