Dari Poem: Khalilullah Khalili- اشک مادر - شعر فارسي - خليل الله خليلي

Panjara پنجره
Panjara پنجره
رهرو روشندلی از بایزید کرد پرسش کای مراد هر مریدبازگو آخر کجا بشتافتی کاین همه گنج سعادت یافتیگفت از یک ...
رهرو روشندلی از بایزید
کرد پرسش کای مراد هر مرید

بازگو آخر کجا بشتافتی
کاین همه گنج سعادت یافتی

گفت از یک قطره اشک مادرم
شاهد مقصود آمد در برم

گنج ها در دیده نمناک اوست
این گهرها اشکهای پاک اوست

شام ها چون باز خفتی مادرم
بود در پایان پایش بسترم

تا دل شب داشت با من رازها
گفتگو ها قصه ها آوازها

قصه ها شیرین تر از شهد و شکر
نغمه ها جان بخش چون باد سحر

ناگهان شامی هوا بس تیره شد
برف بر شهر و ده ما چیره شد

خون به تن از شدت سرما فسرد
شعله از دم سردی ایام مرد

نیمه شب شد مادرم از خواب خاست
از من افسرده جام آب خواست

تا گرفتم لرز لرزان جام آب
مادرم را بار دیگر برد خواب

من ستادم خشک بر جا از ادب
چشم بر ره، جام بر کف، جان به لب

آب را از فرط سردی بست یخ
جام را با دست من پیوست یخ

صبح شد چون بارگاه فیض باز
مادرم برخاست از بهر نماز

دید سوی من که لرزانم چو بید
گشته ام چون برف سر تا پا سپید

گفت ای فرزند بر کف جام چیست
راست گو این لرزه بر اندام چیست

از چه رو این جام را نگذاشتی
خویش را در رنج و محنت داشتی

گفتم ای مادر خطا بود اینکه من
می نهادم جام بهر خویشتن

تو ز من گر آب می کردی طلب
خفته می دیدی مرا دور از ادب

مادر از گفتار من بیتاب شد
دل میان سینۀ وی آب شد

سر زد آهی از دل غمدیده اش
قطره ی اشکی چکید از دیده اش

اشک مادر گنج گوهر زا شود
مرد از آن یک قطره چون دریا شود
خلیل الله خلیلی

Narration: Shaheed Khatibi

#farsi​ #dari​ #poetry​ #poem​ #wisdom​ #persian

همه توضیحات ...