سرگذشت حسین منصوری فرزند خوانده فروغ فرخزاد

1,504 بازدید
بیشتر
Zand.Lotfalikhan
Zand.Lotfalikhan
فروغ فرخزاد پس از جدایی از همسرش"پرویز شاپور"از فرزندش"کامیار"نیز جدا شد.جدایی دردناکی که تا آخرین لحظه ی عُمرش جسم و جانش را آز ...
فروغ فرخزاد پس از جدایی از همسرش"پرویز شاپور"از فرزندش"کامیار"نیز جدا شد.جدایی دردناکی که تا آخرین لحظه ی عُمرش جسم و جانش را آزار می داد.جدایی تلخی که هیچ گاه برایش به عادت تبدیل نشد،و خودِ فروغ در مورد آن می گوید:از زندگی به کُل بُریده ام،وقتی کامی-کامیار-را آن طرف خیابان می بینم که حالا قَدَش تا شانه ام می رسد،تَنم شروع به لرزیدن می کند و قلبم می خواهد از سینه ام بیرون بیاید...و در جایی دیگر می گوید:من هیچ آرزویی ندارم،فقط می ترسم دیگر پسرم را نبینم و این خیلی وحشتناک است...تا اینکه عاقبت برای اینکه جای خالی فرزندش را پُر کند،پسری را به فرزندی پذیرفت؛پسری که دست سرنوشت او را سَرِ راه فروغ قرار داد.در 1341زمانی که فروغ برای فیلمبرداری فیلم"این خانه سیاه است"به تبریز رفت او را دید.پسری خردسال از یک خانواده ی جُذامی،که با خانواده اش از مشهد به جُذامخانه ی"بابا باغی" تبریز آمده بود...حسین منصوری در این مورد می گوید:مادرم که می خواست محیط جدید زیاد اذیتم نکند،به من یک قُل دو قُل یاد داده بود.روی زمین داشتم این بازی را تمرین می کردم...سنگ را بالا انداختم،که یک صدایی گفت:سلام،اسم من فروغ است،اسم تو چیست؟من هم نمی توانستم حرف بزنم.نمی توانستم بگویم که اسمم چیست؛فقط می دانم سنگ را نگرفتم.یک حالت فَلج عصبی به من دست داد...در طول آن دوازده روزی که فروغ در حال فیلمبرداری بود،با پدرم در مورد سَرپرستی من صحبت کرده بود و در روز آخر پدرم پیش من آمد و گفت:حسین جان اینجا تو مریض می شوی،بَرایت خوب است که با خانم فرخزاد به تهران بروی.آنجا مدرسه می روی...من که قبلا هم از پدر و مادرم جدا شده بودم،منتظر بودم که صحبت های پدرم تمام شَوَد تا فرار کُنم!فروغ آنجا بود و فکر می کنم که فهمید من چه نقشه ای دارم، دست من را گرفت؛من خُشک شدم و هیچ کاری نکردم.در قطار که نشسته بودیم،به خودم آمدم.من قطار به زندگی ام ندیده بودم.شروع کردم به لرزیدن و فروغ همه ی راه من را در آغوش گرفته بود...فروغ سرپرستی حسین را به عهده گرفت و او را با خود به تهران آورد...از قول فروغ در این باره گفته اند:فکر و غُصه ی کامی راحتم نمی گذاشت،مرا می کُشت،مرا از درون می تراشید،حسین که آمد آرامتر شُدم.اصلا گاهی تویِ صورت این پسر کامی را می بینم؛وقتی دستش را در دستم می گیرم و موهایش را نوازش می کنم،اصلا نمی توانم بگویم حسین است یا کامی،فقط می توانم بگویم پسرم است.حسین منصوری پیش از انقلاب به آلمان رفت و به تحصیل پرداخت،او در حال حاضر نیز ساکن آلمان است.

همه توضیحات ...