مارگوت بيکل « احمد شاملو ـ بابک بيات » سکوت سرشار از ناگفته‌هاست ؛

YekEsfahaniDarParis 1
YekEsfahaniDarParis 1
دلتنگيهاى آدمى را باد ترانه‌اى ميخواندروياهايش را آسمان پر ستاره ناديده ميگيردوهر دانۀ برفىبه اشكى نريخته ميماند ...
دلتنگيهاى آدمى را باد ترانه‌اى ميخواند
روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده ميگيرد
وهر دانۀ برفى
به اشكى نريخته ميماند
سكوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حركات ناكرده، اعتراف به عشقهاى نهان
وشگفتيهاى بر زبان نيامده
در اين سكوت
حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو و من

برای تو و خویش چشمانی آرزو میکنم
که چراغها و نشانه‌ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه‌ها را در بیهوشی‌مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده‌است
سخن بگوییم
...
گاه آنكه ما را به حقيقت ميرساند
خود از آن عارىست
زيرا تنها حقيقت است كه رهايى مى‌بخشد

از بخت یاری ماست شاید، که آنچه که میخواهیم
یا بدست نمی‌آید یا از دست میگریزد

میخواهم آب شوم در گسترۀ افق
آنجا که دریا به آخر میرسد
و آسمان آغاز میشود

میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم
حس میکنم و میدانم
دست میسایم و میترسم
باور میکنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد
میخواهم آب شوم در گسترۀ افق
آنجا که دریا به آخر میرسد
و آسمان آغاز میشود

چند بارامید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلامی مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری
چند بار دام‌ات را تهی یافتی
از پای منشین
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری

پس از سفرهای بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای توفان‌خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت درآیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم
استواری امن زمین را زیر پای خویش

پنجه درافکنده‌ایم با دستهایمان
بجای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش میکشیم
بار دیگران را
بجای همراهی کردنشان
عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب
در راه خویش ایثار باید، نه انجام وظیفه

سپيده‌دمان از پس شبى دراز
در جان خویش آواز خروسى میشنوم از دوردست
و با سومين بانگ‌اش درمى‌يابم كه رسوا شده‌ام

زخم زننده، مقاومت ناپذير، شگفت‌انگيز و پر راز و رمز است
آفرينش و همه آن چيزها كه شدن را امكان ميدهد

هر مرگ اشارتيست به حياتى ديگر

این همه پیچ
این همه گذر
این همه چراغ
این همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم
خودم ، هدفم و به تو
وفایی که مرا و تو را به سوی هدف را مینماید

جویای راه خویش باش از اینسان که منم
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار میکنیم حقیقت را
آزادی را ، خود را
در میان راه می‌بالد و ببار می‌نشیند
دوستی‌ای که توانمان می‌دهد
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری
اینست راه ما
تو و من

در وجود هر كس رازى بزرگ نهان است
داستانى ، راهي ، بيراهه اى
طرح افكندن اين راز
راز من و راز تو
پاداش بزرگ تلاشى پر حاصل است

بسيار وقتها با هم از غم و شادى هم سخن ساز مىكنيم .
اما در همه چيزی ، رازى نيست
گاه به سخن گفتن از زخمها ، نيازى نيست
سكوت ملالها از راز ما سخن تواند گفت

به تو نگاه میکنم و میدانم
تو تنها نیازمند یک نگاهی تا بتو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشایدت تا به درآیی
من پا پس میکشم
و درب نیم گشوده به روی تو بسته میشود

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آواز میکنم
فریاد میکشم که ترکم گفتند
چرا از خود نمی پرسم
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگی ام را با او قسمت کنم؟
آغاز جداسری شاید از دیگران نبود

حلقه‌هاى مداوم پياپى تا دوردست
تصويردرست صادقانه
باخود وفادار ميمانم آيا؟
يا راهى سهل‌تر اختيار ميكنم

بی‌اعتمادی دری است
خودستایی و بیم، چفت و بست غرور است
و تهیدستی دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم
دلتنگی‌مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش تنفس می‌کنیم
تو و من
توان آن را یافتیم که برگشاییم
که خود را بگشاییم

بر آنچه دلخواه من است حمله نمیبرم
خود را به تمامی بر آن می‌افکنم
اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست
راهى به جز اينم نيست

توان صبر کردن برای رودررویی با آنچه باید روی دهد
برای مواجهه با آنچه روی میدهد
شکیبیدن
گشاده بودن
تحمل کردن
آزاده بودن

چندان که به شکوه در می‌آییم
از سرمای پیرامون خویش
از ظلمت
و از کبود نوری گرمی‌بخش
چون همیشه
بر می‌بندیم
دریچۀ کلبه‌مان را
روحمان را

اگر میخواهی نگهم داری
دوست من
از دستم میدهی
اگر میخواهی همراهیم کنی
دوست من
تا انسان آزادی باشم
میان ما
همبستگی از آن گونه میروید
که زندگی ما هر دو تن را
غرق در شکوفه میکند

من آموخته‌ام
به خود گوش فرا دهم
و صدایی بشنوم
که با  من میگوید
این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد
نیاموخته ام
گوش فرا دادن
به صدایی را
که با من در سخن است
و بی وقفه میپرسد
من بدین لحظه چه هدیه خواهم داد

شبنم و برگها یخ زده است
و آرزوهای من نیز
ابرهای برف‌زا برآسمان درهم می‌پیچد
باد میوزد و توفان درمیرسد
زخمهای من
می فسرد

یخ آب میشود
در روح من
در اندیشه‌هایم
بهار حضور توست
بودن توست

کسی میگوید آری
به تولد من
به زندگیم
به بودنم
ضعفم
ناتوانیم
مرگم
کسی میگوید آری
به من
به تو
و از انتظار طولانی
شنیدن پاسخ من
شنیدن پاسخ تو
خسته نمیشود

پرواز اعتماد را
با یکدیگر تجربه کنیم
و گرنه می شکنیم
بالهای دوستی مان را

با در افکندن خود به دره
شاید سر انجام به شناسایی خود
توفیق یابیم

زیر پایم
زمین از سُم‌ضربۀ اسبان میلرزد
چهارنعل میگذرند اسبان
وحشی ، گسیخته‌افسار
وحشت‌زده به پیش می‌گریزند
در یالهاشان گره میخورد آرزوهایم
دوشادوش‌شان میگریزد خواسته‌هایم
هوا سرشار از بوی اسب است و غم و
اندکی غبطه
در افق نقطه‌های سیاه کوچکی میرقصد
و زمینی که بر آن ایستاده‌ام
دیگر باره آرام گرفته است
پنداری رویایی بود آن همه
رویای آزادی
یا احساس حبس و بند

در سکوت
با یکدیگر پیوند داشتن
همدلی صادقانه
وفاداری ریشه دار
اعتماد کن

از تنهایی مگریز
به تنهایی مگریز
گهگاه آن را بجوی و تحمل کن
...

همه توضیحات ...