حمیدرضا نوربخش، بهداد بابایی و مونس شریف اف - ماهور
لطف خیال
دستگاه ماهور
غزل : حافظ
حمیدرضا نوربخش : آواز
سه تار: بهداد بابایی
کمانچه : مونس شریف اف
:
بهترین آواز جناب نوربخش است این کار در ماهور; استادانه، سوزناک و دلنشین
با مهر :ع.الف.ساده
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز برو کاین وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد
دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود خیالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت که یار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی که تیر چشم آن ابروکمان کرد
دستگاه ماهور
غزل : حافظ
حمیدرضا نوربخش : آواز
سه تار: بهداد بابایی
کمانچه : مونس شریف اف
:
بهترین آواز جناب نوربخش است این کار در ماهور; استادانه، سوزناک و دلنشین
با مهر :ع.الف.ساده
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز برو کاین وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد
دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود خیالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت که یار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی که تیر چشم آن ابروکمان کرد
همه توضیحات ...